رسالت من ۱ | احساس تنهایی ،آری یا خیر ؟ سخن سبز
سلام سلام خدمت همه شما عزیران و همراهان گرامی . این اولین مقاله از مقالات رسالت من است که از این به بعد هر هفته برای شما ارسال می شود. شما هم در نظرات مشارکت کنید .
مسابقه ای برای شما در نظر گرفته ایم . به بهترین نظر ( محتوای خوب و با مثال و داستان شخصی) دوره آموزشی فن بیان و سخنرانی غیر حضوری تقدیم خواهد شد.
یادم می آید دوستی داشتم که می گفت من زندگی ندارم .به شدت احساس تنهایی می کنم…حالم بده …افسرده شدم،
در کل دست از زندگی کشیده بود. می دونید چرااا؟ چون فکر می کرد دلیل افسردگی ش ازدواج نکردنه…و بعد از مدتی که ازدواج کرد وضعیت همان بود . چرا چون مسئله جای دیگر بود!
زمانی که احساس تنهایی .نامیدی و…دارید درست مثل این است که حفره ای در درونتون هست که احساس می کنید که با بودن شخص یا اشخاص دیگر این حفره پر می شود. اما اینطور نیست.
برخی افراد این باور اشتباه را دارند که تنهایی به معنی نبودن در جمع و زندگی به تنهایی است. اما واقعیت این است که بسیاری از افرادی که حتی در خانواده های پرجمعیت زندگی می کنند هم دچار حس تنهایی می شوند.
همیشه برای این موضوع صحنه فیلم حضرت یوسف را به یاد می آورم زمانی که زلیخا در کشتی حضور داشت اما هیچ لذتی نمی برد و بسیار احساس غم داشت ( برای بهتر شدن روحیه زلیخا به خاطر فراق از حضرت یوسف، سفر و هدایایی در نظر گرفته شده بود) .می دونید راه حل احساس تنهایی چیه؟؟
*تنهایی*
تنهایی که منجر به ارتباط عمیق با خود و خودآگاهی بیشتر می شود. در کتاب طلای درون از رابرت الکس جانسون اینگونه نقل شده است : اگر بتوانیم از تنهایی و انزوا به بینش و بصیرت برسیم ، رستگاری صورت می گیرد و احساس تنهایی نا پدید می شود . آیا حفره تنهایی که در درونمان ایجاد شده پر می شود ؟ خیر . واقعیت این است که آن حفره با حضور یک شخص پر نخواهد شد. برای از بین بردن اینگونه احساس تنهایی، هرگز نمی توان در بیرون کاری انجام داد، اما در دورنمان کار زیادی برای انجام دادن خواهیم داشت. از جمله مراقبه ، تقویت معنویت ، خودآگاهی . از بین رفتن احساس تنهایی از طریق افزایش اگاهی است که پذیرش و درک خدا را در درون بشر امکان پذیر می کند ..
توماس مرتون نویسنده و عارف آمریکایی می گوید: برخی افراد باید تنهایی عمدی برای درک واقعیت و پذیرش موهیت های درونی از سوی خدا را تحمل کنند.
تغییر آگاهی که احساس تنهایی را به تنها بودن عمدی تبدیل کند،باعث رشد است.
یکی از نشانه های افراد با عزت نفس بالا ،افرادی که خودباوری بالا دارند، احترام به خود است. و یکی از پارامترهای فردی که برای خودش احترام قائل است وقت گذاشتن برای روح و روانش است . کسی که به یک قدرت والا چون خالق هستی وصل است مگر می تواند از درون احساس تنهایی کند؟!
? نظرتون برای ما بنویسید و در مسابقه شرکت کنید.
مسابقه ای برای شما در نظر گرفته ایم . به بهترین نظر ( محتوای خوب و با مثال و داستان شخصی) دوره آموزشی فن بیان و سخنرانی غیر حضوری تقدیم خواهد شد.
سلام وقت بخیر. چندین سال بود که به دلیل خجالتی بودن و از طرفی قرار گرفتن در محیط هایی که دائم از طرف افراد مختلف و حرفایی که بهم میزدن عذاب می دیدم و این باعث شد چند سال افسردگی بگیرم و تا حد مرگ رفتم عزت نفسم و همچنین خودباوری بیشتر از پیش پایین اومده بود فراموشی گرفته بودم و دیگه اعتماد به نفس هم نداشتم مدت زمان طولانی بود که نامید شده بودم و حس می کردم دیگه راهی وجود نداره و زمان هر چی می گذشت بیشتر از گذشته از اطرافیانم حرف می شنیدم و دیگه حس می کردم کسی دوستم نداره و تنهای تنها شدم تا اینکه تصمیم گرفتم استعداد واقعی خودمو کشف کنم و خودمو بیشتر بشناسم شروع کردم کلی کتاب خوندم تا اینکه کم کم خلاقیتم افزایش پیدا کرد و بعد ها فهمیدم که باید احساسات خودمو کنترل کنم و همچنین تنبلی و اهمال کاری خودمو یواش یواش خاموش کردم تا اینکه امروز به یک خودباوری بالا رسیدم و حس استقلال طلبی دارم و درسته چندین سال از زندگیم رو در فقر سپری کردم ولی الان دیگ وضعیت فرق می کنه و با شناخت خودم مسیر پیشرفت هموار شده…و احساس می کنم حکمتی بوده توو کار خدا که اینطور شده و از خودم خوشم میاد کم کم
درود بر شما انسان اگاهی جو
سلام وقتتون بخیر
در تمام مسیر زندگی تاکنون فردی تلاشگر با پشتکار و هدفمند و توانمند بود و در تمام شرایط با امیدِ سرشار زندگی کردم وبا وجود شخصیت برونگرا و شادی که داشته ام البته که روزها و لحظات زیادی را سراغ دارم که احساس تنهایی کردم اولین گامی که برداشتم از نیروی معنویت درونی ام که ناخودآگاه داشتم تصمیم به نوشتن گرفتم شعر و دلنوشته و گهگاه قصه های کوتاه و آگاهانه تنهایی ام را با کاغد تقسیم کردم و سرانجام احساس آرامش میکردم کتابخوانی و نوشتن هدف جدیدی برایم بود سالها گذشت زمان کنکور دوباره احساس تنهایی را عمیقا حس میکردم چرا که همیشه درسخوان و شاگرد ممتاز بودم و توقع خودم و دیگران را بالا برده بودم و البته ناگفته نماند که در خانه بخاطر شرایط خانه ای که داشتیم و ورشکستگی مالی پدر و عدم درک بستگان و عدم قدرت نه گفتن خانواده ام به مهمانیها و رفت و آمدهای مداوم فامیل به خانه ی ما نمی توانستم خوب درس بخوانم و در نهایت نتیجه آن چیزی نبود که میخواستم اینبار تنهایی ام را با درس خواندن و هدفمندی قویتر پر کردم و بالاخره مجبور شدم راهی دانشگاه در رشته مهندسی شوم و در تمام این سالها همچنان می نوشتم.
تنهایی ها خودآگاهی ام را بالا برد مرحله مرحله به خودِ درونم نزدیکتر میشدم بعد از دانشگاه سالها به دنبال شغل و کار دلخواهم بودم رزومه درخواست کار و آزمونهای زیادی دادم در ادارات کاریابی ثبت نام کردم اما عجیب این بود که شغلی نمی یافتم برای من که فردی برونگرا بودم زندگی بدون ارتباطات خالی از لطف بود تصمیم گرفتم رهایش کنم و بدنبال ادامه تحصیل بروم و بعد ازدواج کردم حدود یکسال بصورت پاره وقت در شرکتی که همسرم مشغول به کار بود شاغل شدم اما آنجا هم حس تنهایی بسراغم آمد چرا که دچار نارضایتی شغلی شدم
و از قضا همسرم در منطقه ای دور و محروم شاغل شد و امکان مهاجرتم به آن شهر مهیا نبود حدود سه سال تنهای تنها و خانه دار بودم در کلان شهری که زادگاه من نبود و هیچ فامیل و دوستی در آنجا نداشتم خانه داری شغلی بود که هرگز فکر نمیکردم محکوم به انجام انحصاری اش باشم . احساس ِ تنهایی هایم را با دیدن فیلم ،نقاشی کردن،کتاب خواندن پر میکردم اما حقیقتا حفره ای که درونم بود پر نمیشد دوباره بمدت یکسال شاغل شدم در رشته مهندسی اما باز هم تنهایی و عدم رضایت شغلی . هیچوقت آن چیزی نبود که میخواستم اما نکته مثبت وجودم شاکر بودن برای آنچه که داشتم و تلاشگری و هدفمندی ام بود و بالاخره روزی فرا رسید که شرایط مهاجرتم به آن منطقه دور و محروم و زندگی در کنار همسرم فراهم شد بعد از مدتی باردار شدم و اینبار احساس تنهایی ام را با اهدافی جدید مثل مطالعه در رابطه با فرزندپروری و خواندن کتاب و مجلات پر کردم غافل از اینکه حفره ی درون پر نشد سال اول بچه داری تا مرز افسردگی رفتم تصمیم گرفتم دوباره درس بخوانم و اینبار در رشته پزشکی پس تمام کتابهای تجربی را تهیه کردم (رشته دبیرستان من ریاضی بود) و بسختی درس میخواندم و البته از بچه داری هم لذت میبردم ولی باز هم حفره ای درونم بود که گاه و بیگاه احساس غم و تنهایی از آن متبلور میشد دخترم حدودا چهارساله شد و من در حوالی ۳۵ سالگی در مسیری جدید قرار گرفتم آموزش موسیقی کودک و امروز حدودا سه سالی هست که در همین منطقه ی دور و محروم در زمینه موسیقی وفن بیان فعالیت میکنم و دیگر در هیچ شرایطی احساس تنهایی نمیکنم چرا که حفره ی درونم پر شده بود و بالاخره من رسالتم را یافته بودم رسالت من تدریس توانمندیهای خودم به کودکان سرزمینم بود که با عشق همچنان در حال انجامش هستم.?
و امروز هم با نوشتن این داستان زندگی گامی برداشتم تا شاید به یاری یکتای بی همتا برنده ی این مسابقه شده و از دوره مجازی فن بیان بهره مند شوم و کودکان سرزمینم را درست تر و شیرینتر همراهی کنم.?
خدایا همچون همیشه سپاسگزارت هستم ?
سلام دوست عزیز شما با قرعه کشی برنده مسابقه شدید . لطفا در تلگرام به این شماره پیام بدید تا نحوه استفاده از محصول به شما گفته شود .
۰۹۳۹۵۵۹۹۱۸۲
به نظر من هر کس به خدا ایمان داشته باشد تنها نیست
سلام سلام
احترام و عرض ادب بر تمام انسانهایی که لحظه های امانتشان را در برای حق میگذرانند .
انسان موجودی تنها ولی بسیار شلوغ است .رنج تنهایی من شامل داستان بیماری دختر زیبایم است که هر روزقبل از طلوع به هنگام تلاش برای قطره ای به صف کار با نوری کم به چشمانش نگاه میکنم ببینم مجدد ورم دارد یا نه (بیماری)بعد میرویم .د راوایل مرا چنان تنها کرده بود که غم از دست دادنش را در فاصله خانه تا کارخانه تشریح میکردم که چگونه بعد رفتنش برخورد کنم با خود ومردم .این روزها شروع مدرسه ونگاه زیبای او را میبینم هنوز از بیماری رنج میبرد همین الان که مینوسم بستری است ولی در این شش سال با او خیلی صحبت کرده ام با خالقش از او خواسته که پاذلش را هر وقت بخواهد میتواند ببرد من اماده ام چون من وظایفم را در حد اموزشم انجام میدهم تنها شده ام ام بی کس نشده ام خالق زیبا برای من نهایت هر چیزی را میبیند ولی امید دارم که او میماند و در لباس عشق به خانه بخت میرود ،روزهای بسیار سختی است اما نشان خداوند هر روز با من است ارامش و امید وتنهایی که من با ان به همه چیز میرسم ،به مرگ میرسم گریه میکنم و خودم را در شرایطش قرار میدهم و گریه میکنم و مجدد روز بعد امیدوار و او را در لبای عشق به خانه بخت میفرستم و با شادی به همسرم میگویم خدا بزرگ است دیدی کیانا خوب شد .و گاهی که به بستر بیماری او میروم دوچندان خوشحالم که او از خیلی ها در سلامتی بهتر است و چند لحظهای که مینشینم دوبار ه دلم برای تخت کناری چنان از غم پر میشود که دعایم تا از تخت کناری تا شمال افریقا برای تمام کسانی که در تنهایی گرفتا ر غم هستند میرود .من یاد گرفته ام بزرگ باشم ومثل گل .در این شش سال یک کتاب چاپ کرده ام و دومی در حال نوشتن واین همان تنهایی بود که خدا برای من دیده است ….اروزی سلامتی برای تمام بیماران وارامش برای تمام پدر ها و مادرها
سلام دوست عزیز اول بپذیریم که هیچ اشتباهی در جهان هستی وجود ندارد ..ما نمی دانیم که راز این بیماری از سمت خدا چیست پس ایمانمان به قدرت برتر راتقویت می کنیم و توکل می کنیم به خودش که او دانای دانایان است .
با سلام و درود بیکران
بابت مطالب خوبتون ازتون بسیار سپاسگذارم
من همیشه مطالب وب سایت شما رو میخونم و دنبال میکنم
از نظر من احساس تنهایی اون حس بدیه که افراد بهش مبتلاهستن و در بهترین مکان ها و بهترین جمع ها هم که باشن بازم اون حس بد باهاشون هست . نداشتن اعتماد بنفس و عزت نفس پایین یکی از دلایل احساس تنها بودن افراد هست . که ابتدا باید این دو رو درمان کنن .
امیدوارم بتونم در کلاس های شما به صورت حضوری شرکت کنم
با ارزوی موفقیت روزافزونتان
سلام ممنونم از اینکه ما را همراهی می کنید .
با سلام
ممنون از مقاله خوبتون
چه زمانی احساس تنهایی می کنیم؟
هنگامی که فارغ از هر مشغولیتی باشیم.
من تو خونه نشستم نه هدفی دارم؛ نه کاری میکنم؛ نه مسئولیتی می پذیرم و فقط کار من شده غر زدن چگونه میخوام احساس تنهایی نکنم.
هیچوقت یادم نمیره در کنار مدرسهمون یه بقالی کوچکی بود که یه پیرمرد مهربون توش کار میکرد جالب اینجا بود این آقا مشتری هم نداشت هر موقع واسه خرید میرفتم می گفت هر موقع دوست داری پولشو بیار منم کلی ذوق میکردیم (ههههه)
تا اینکه متوجه شدم این پیرمرد چندتا پسر داره که همه شون میلیونر اند و اینا بخاطر اینکه باباشون احساس تنهایی نکنه واسش مشغولیتی ایجاد کرده بودن و اتفاقا از نظر مالی هم هوای باباشون داشتن (واقعا دم چنین پسرای گرم)
فکر نکنیم همه اونایی ک ازدواج کردن و یا دوست های زیادی دارن دیگه احساس تنهایی نمیکنن اونا هم سرگرم کاری نشن احساس تنهایی بهشون دست میده.
دوست عزیز فقط کافیه یه اقدامی بکنیم و خومون رو سرگرم کنیم دیگر تنهایی از فرهنگ لغت زندگیمون پاک میشه.
خیلی مچکر که تا آخر مطالعه کردین??
سلام عالی بود سپاس از همراهی شما
سلام و خداقوت خدمت شما ، مطلب دقیق ، به جا و بموقعی ایست ،متاسفانه امروزه در دوره ایی به سر می بریم که همه همه ها این احساس تنهایی در خودمون داریم چه دختر چه پسر ، دخترا شاید به ازدواج فکر کنن و پسرا برا حلش به ی ارتباط حتی مجازی با ی خانمی که اصلا ندیدن اکتفا میکنن اصلا هم پیامای عاشقانه و ازدواجی نمیدن ، همین ک گوش شنوایی باشه برا پسرا کافیه ، اینا شاید از معایب مجازی و اوضاع مملکتیمون هیت که وقت رسیدگی به همدیگه داخل خانواده گرفته … منم فکر کردم ازدواج راه حل درستیه ولی خیلی زود بیخیال شدم تا من با اوضاعی که داریم و داخل خانواده دارم حداقل سه چهار سالی میکشه تا ازدواج کنم پس تنهاییم با چی پر کنم ، منم بهاون ارتباط مجازی با چند خانم کاملا هم مودبانه هست دچارم ولی متوجه شدم که هیچ فایده ایی نداره تنهایی که مجازی پر نمیشه با ازدواجم پر نمیشه ، آخه ی جا خوندم اگر خودت احساس آرامش نکنی کنار دیگران هم نمیتونی … منم به این نتیجه رسیدم که آرامش تنهایی ما اگر با خدا پر بشه خوبه و تمومی نداره ولی نمیدونم چطوری ….
سلام .بسیار عالی است که به این ذهنیت دست پیدا کردید. برای ارتباط اصلی با منبع انرژی و شادی و قدرت می تونید مراقبه کنید ..نماز و قران بخوانید .. احساس ارامش با وجود خدا در درون شما پدیدار خواهد شد.
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما خانم قهرمانی خوشگل و با انگیزه
این داستان “تنهایی” مطمئنا یه دعوت به سفر درونی برای کشف دنیای درونه.. .
ولی خوب این دنیای درون ممکنه خیلی خیلی پیچیده باشه و خیلی جاها باید دست تو دست یکی بری ادامه سفرت رو… .. (للگی نه طبیعتا”، ولی داستان پیچیدگی های خاص خودش رو داره و انگار “هوش هیجانی” فرد هم باید دخیل باشه تویه این پروسه.. .)
..
من خودم یه در اومدن از یه شغل سر اخلاق های دوگانه طورم داشتم که شروع یه سلسله دردسر های زنجیره ای بود از سال ۹۱ که هیچوقت قطع نشدن!!
یعنی هر بار هم خواستم منطقی پیدا کنم واسه اشتباهاتم و خودم رو توجیه کنم”، نتونستم مدت زیادی ادامه بدم و بازم افسردگی حاصل از یه شکاف عمیق ریشه ای در روان ناخودآگاهم منو دچار “آرزوی بازگشت به گذشته” می کرد!!
در واقع همیشه ناامیدی بعد یه مدت تلاش به سراغم میومد و من از بس ترس های قدیمیم از دوران کودکی از “نیاز داشتن به حمایت برادرها و خانواده م” رو با خودم یدک کشیده بودم و حتی “ازدواج” خیلی کوتاهی هم که سال ۹۳ داشتم و به جدایی زودهنگام و تشدید افسردگیم منجر شد هم باز منو زمینگیرتر از قبل کرد!!
تنها راهکار من فرار از خودم با “مواد مخدر” بود! چون اصلا نمی فهمیدم مشکل اساسی کجاست؟!؟
که به هر حال سالهای تنهاییم تو اتاقک نزدیک خانواده م تو خونه باغمون طوری بود که دوستام میومدن و داستان زندگی بعضی هاشون که سنشون ۵ سال و ۱۰ سال حتی ازم کوچیکتر بودن و امید و آرزوها و روحیه مثبتشون واسه من دهه شصت ی به بن بست خورده جذاب بودن!
من یه جاهایی تاثیر مثبت ناخودآگاهانه ای روی زندگی هاشون داشتم و اونها هم معمولا لنگ جا بودن واسه مصرف دراگ میومدن سمتم…
من اصلا حال و حوصله فکر کردن به هیچی رو نداشتم و امروز رو فردا می کردم و هیچ فرآیندی رو نتونسته بودم تمام کنم و منفی نگری های شدیدی رو تو خودم پرورش داده بودم!!
تنها خصوصیت خوبم این بود که همیشه مثبت و خندان بودم و گند کاری های سایرین رو قضاوت نمی کردم! (اونم احتمالا بخاطر اینکه همه رو از خودم بهتر میدونستم، چون دقیقا با خودم دشمن بودم و اکثرا به “خودکشی” فکر می کردم و حضور سایرین و شادیشون منو به آینده امیدوار می کرد??)
در مجموع حتی باعث ازدواج کردن یه دوستم شدم که ۵ سال ازم کوچیکتر بود و خلافکار طور هم هست! چون از اینکه جسارت داشت خوشم میومد! چون خودم حتی انگیزه کافی و یا اون نوع نگاه بی خیالانه برای ای سبک زندگی رو نداشتم ولی بدم نمیکند و تشویقش هم می کردم! (بماند که وقتی سال ۹۶ رفتم خدمت همین دوست نما که یه دختر روستایی رو که کلی سال به پاش نشسته بود رو بالاخره عقد کرد و الان ۲ ساله شده پسرشان وسایل اتاقمم دزدید و تا همین الان کلا درگیر هزاران داستان پشت پرده شدم بابت این قضایا و هنوز جواب شکایتم هم نیومده و به هر حال نمیخوام نابالغانه و با چک و لگد و دعوا این قضیه رو حل کنم)
ولی خوب خلاصه تاثیرات مثبتی هم داست دیدن کسی که مثال نقضی بود برای سبک زندگی منفی نگرانه و ناامیدانه من!!
با اینکه من با سواد و تحصیل کرده و شهرنشین بودم و اون دیپلم تجربی و روستایی خیلی پرت، ولی همیشه خندان طور بود و مثبت و با انرژی که واسه من این نیروی درونی ش که سالها بود تو خودم گمش کرده بودم واقعا جذاب بود!! !
خلاصه من رفتم خدمت و تعامل کردم با جامعه و همزمان کتاب خوندم و برخوردهام با سایرین رو بیشتر و واقعی تر و ممتدتر کردم و تازه داشتم می فهمیدم که من این همه سال یه سری حفره ها و زخم های درونی رو دارم با خودم یدک می کشم و همین ها باعث سرقت انرژی های روانیمن!
کتاب های مهمی که خوندم:
انسان در جستجوی خویشتن
رولو می
“تضادهای درونی” و “عصبیت و رشد آدمی”
کارن هورنای
و یه کتاب در زمینه “روح” از “سیلویا براون”
که واقعا مهمترین کتابهایی بودن که ریشه مشکلاتم رو بهم نشون دادن و نحوه اصلاح عملکردم رو هم با داشتن فضای تنهایی تویه خدمت و حتی نداشتم گوشی موبایل و بعد تر کمتر داشتنش باعث شد مدیریت انرژی های روانی رو متوجه بشم”
ولی اون نکردن هام رو خیلی دیرتر ریشه یابی کردم و هنوزم درگیرشونم و کلی “یونگ” خوندم و خیلی هم ریسک پذیرانه تر رفتم تو دل مشکلات و هنوزم با مقوله غلبه بر سایه های فردی و خانوادگی و جمع دوستان و سایه های شهر و کشور و… در مبارزه مداوم هستم و به طرز عجیبی متوجه “بعد چهارم” شدم!!!!
جایی که همیشه هست و کلی پیچیدگی داره (هم مثبت و هم منفی) و عجیبی ش واسم انکار سایرین و عجیب بودن بازی های مداوم روانیش بوده که واقعا کار پیچیده و سختیه جلو رفتن سالم تویه این ابعاد روح… .?????
در کل باید بر ترس هام در مستقل شدن بصورت تنهایی و موفق شدنم تویه کارها غلبه کنم و این قضیه واقعا پازل پیچیده ایه… .
ولی خوب توکلمون همیشه به خداست و امیدوارم خدا به همه کمک کنه، چون سفر فردی خیلی جاها واقعا پیچیده و سخته و با “عالم غیب” که همیشه انکار میشه و باید واسش شناخت پیدا کنی نسبت به ساختار اجتماع و روان ناخودآگاه و خانواده و جامعه و.. و باید بتونی انرژی هات رو درست مدیریت کنی و در مجموع واقعا پشتکار و انگیزه و مهمتر از همه “ایمان” داشته باشی..
خلاصه خدا قوت??
ما رو هم دعا کنید?????????
انشالله که جوونا راه خودشونو پیدا کنن و درگیر افکار منفی و گذشته گرایی و ناامیدی نباشن؛ چون همه ی اینا مثل صحبت های خودتون اژدها های مسیر حرکت ما هستن… .
ممنون دوست عزیز بابت اشتراک گذاری نظر و تجربه هاتون
سلام کلاس های شما گواهینامه هم دارن
سلام خدمت شما بله دارند .
به نظرم نوشته هاتون یه کم سطحیه. اگه یه کم به مقاله هاتون عمق بدین جذاب تر و تاثیرگذار تر خواهد شد.
با آرزوی موفقیت
سلام دوست عزیز ..هدف از مقالات تغییر افراد هست ..گاهی یک تلنگر .گاهی نکته ای ساده باعث تحولی عظیم در یک فرد می شود
باسلام خدمت تمام دستان ۴۹ سالمه ودر سال ۷۶ ازدواج سنی داشتم باامید به اینکه تو زندگیم عشق ایجاد بشه متاسفانه بست سال بدون عشق زندگی کردم بست سال خودم نبودم تقربا ادمی بودم که همسرم میخاست تو زندگی فقط درد دیدم و بی مهری وتنهایی هیچ زمان برای خودم اهمیتی قایل نبودم تااینکه ۴ سال پیش پولم رو خوردن تو بازار و زن و بچم هم پشتم رو خالی کردن بعدش جدایی و پرداخ مهریه ورفتن زیر بار مالی شدید..کلی با خودم سرو کله زدم تااینکه اول ان کار یاد گرفتم اول خودم رو باید پیدا کنم و دوست داشته باشم یاد گرفتم ابعد خودم تمام عالم رو دوست داشته باشم .خلاصه بجای تنفر از زندگی عاشق زندگی باشم روز بروز اشتیاقم به شروعی دوباره بیشتر شد .باتمام وجود به بزرگی خدای مهربون باور پیدا کردم هم اعتماد بنفسم بالارفت و هم عزت نفسم خلاصه یاد گرفتم و سعی کردم ادم های اطرافم رو عاشق زندگی کنم و شادی رو بهشون هئیه بدم .وقتی به اونا امید میدم خودمم قوی تر میشم . دیگه حتی اهنگ غمگین و ناله گوش نمیدم شاید از لحاظ مالی تو فشارم ولی بخدا باتمام وجود زندگی رو دوست دارم وهمیشه با تمام وجود میگ زندگی عاشفتم . الان یاد گرفتم به توانایی هایی که داشتم فکر کنم عاشق کار اجرا هستم پراز انگیزه و انرژی مثبت بلاخره منم با تلاش کوشش رنگ زیبای پاییز رو تو زدگیم مبینم. باسپاس داود لطفی نیا
سلام ممنونم از کامنت خوبتون و تلاش بی نظیرتون
سلام و درود بر شما .
از نظر من احساس تنهایی یعنی خلا درونی که باید با فرد دیگر پر شود . البته ما انکار نمی کنیم که انسان موجودی است اجتماعی و نیاز مند به برقراری ارتباط ..اما عقیده من این است که هیچ فردی تا ابد ماندگار نیست همسر، فرزند و…
باید از درون به احساس رضایت درونی برسیم فارغ از هر عاملی که در بیرون است. وابستگی شدید خود به نوعی از خلا درونی حاصل می شود
درود بر شما